جدول جو
جدول جو

معنی گل میان - جستجوی لغت در جدول جو

گل میان
(گُ)
از قرای بلوک ایرج است. (جغرافیای غرب ایران ص 109)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گل جهان
تصویر گل جهان
(دخترانه)
گل جهان، بهترین و زیباترین گل در جهان
فرهنگ نامهای ایرانی
رسم گل ریختن به سر عروس و داماد در مجلس عروسی یا بر سر پهلوان در زورخانه، مراسمی ویژه در زورخانه برای جمع آوری پول به منظور کمک به یکی از اعضا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گل میمون
تصویر گل میمون
نوعی گل به رنگ زرد، سرخ یا سفید شبیه صورت میمون با بوتۀ کوتاه و ساقه های راست و برگ های باریک که هرگاه دو پهلوی آن را با دو انگشت فشار بدهند لب هایش از هم باز می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گل مینا
تصویر گل مینا
نوعی گل که قسمت وسط آن زرد رنگ و به شکل قرص است و اطرافش گلبرگ های سفید یا آبی کم رنگ دارد
فرهنگ فارسی عمید
(گُ لِ مَ / مِ مو)
گلی است که کپسول آن بدو شکاف باز میشود و یکی از گلهای زینتی معمول است. (گیاه شناسی گل گلاب ص 244)
لغت نامه دهخدا
(گُ وَ دِ)
دهی است از دهستان ناوه کش بخش چگنی شهرستان خرم آباد واقع در 180هزارگزی خاور سراب دوده و 2هزارگزی شمال اتومبیل رو خرم آبادبه کوهدشت. هوای آن معتدل و دارای 90 تن سکنه است. آب آن از رود خانه خرم آباد و محصول آن غلات، حبوبات ولبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن اتومبیل رو است. پل مخروبه از آثار قدیم روی رود خانه خرم آباد وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گِلِ مَ)
گلی را گویند که ازبرای بهم وصل کردن اتصال آجر و سنگ و خشت و یا کشیدن بر روی دیوار استعمال کنند. (سفر خروج 1:14 سفر لاویان 14: 41 و 42 سفر خروج 13:10). این گل عموماً از گل سرخ و کاه بهم آمیخته ساخته میشد و گاهی اوقات از ریگ و خاکستر و آهک ترتیب می یافت و بعضی اوقات در عوض گل قیر استعمال مینمودند، چنانکه در خرابه های بابل دیده میشود. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به ملاط شود
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ خَ)
از تیره قرنفلیان است. جنس های بسیار دارد و این دسته قسمتی از کاسبرگهای آن به هم چسبیده است. (گیاه شناسی گل گلاب ص 213). میخک. کوکب
لغت نامه دهخدا
(گُ چَ)
نوعی از مصنوعات آتشبازان. (برهان) (فرهنگ رشیدی). نوعی از آتشبازی است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ مِ)
دهی از دهستان تل بزان است که در بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گُ نَ گِ)
دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد واقع در 23هزارگزی شمال باختری آغ کند و 4هزارگزی راه شوسۀ میانه به زنجان. هوای آن معتدل مایل به گرمی و دارای 78 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات و سنجد است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
یکی از کوههای کردستان صحنه، (از جغرافیای غرب ایران تألیف د مرگان ترجمه کاظم ودیعی ص 49)
لغت نامه دهخدا
(سِ لَ کَ دَ)
گل را از بوته برگرفتن. (ناظم الاطباء). چیدن گل. کندن گل:
به گل چیدن آمد عروسی به باغ
فروزنده رویی چو روشن چراغ.
نظامی.
عجب آن است که با زحمت گل چیدن و خار
بوی صبحی بشنیدم که چو گل بشکفتم.
سعدی.
گل نخواهد چید بیشک باغبان
ور نچیند خود فروریزدز باد.
سعدی.
، تماشا کردن. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ زَ)
قطعه زمین خوب. (غیاث). مکان مشخصی است در محلات و قراء و قصبات که مردم محل در آن جمع میشوند و در تسویۀ امر خود مشاوره میکنند. (شعوری ج 2 ورق 323). در تداول محلی خراسان قطعه کوچکی از زمین. و در تداول برخی از نواحی دیگر گله گویند:
با این غرور حسن که در هر گل زمین
خلقی در آرزوی سلام تو میکشد.
بابافغانی (از شعوری).
یک دل هزار زخم نمایان نداشت راست
یک گل زمین هزار خیابان نداشت راست.
صائب (از آنندراج).
باشد نشان پای تو آرامگاه ما
یک گل زمین ز سایۀ گلبن مرا بس است.
سالک یزدی (از آنندراج).
و رجوع به گله شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از بخش ایذه شهرستان اهواز. واقع در 14هزارگزی شمال باختری ایذه کنار راه مالرو تالنج به شکوری. دارای 110 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وُ تَ)
مرکّب از: در + میان، مابین و وسط. (آنندراج)، میان. (ناظم الاطباء)، خلال. (منتهی الارب)، و رجوع به میان شود:
از مجره و زمی و آسمان
تو بکنار وغم تو در میان.
نظامی.
طره و بادصبا بر سر رویت دارند
در میان حرف نیوشیدن و پوشیدن را.
درویش واله هروی (از آنندراج)،
تبحبح، توسط، در میان نشستن.
- در میان آمدن، بمیان آمدن. در معرض قرار گرفتن. مطرح شدن. اعتراض. (منتهی الارب) :
چو زینگونه آمد سخن در میان
بزرگان ایران و تورانیان.
فردوسی.
- ، میانجی و واسطه شدن: بعد از آن ائمه و مشایخ در میان آمدند و قرار دادند که هیرمند در میان باشد. (تاریخ سیستان)،
- در میان آوردن، مطرح کردن. با هم ظاهر و آشکار کردن. (آنندراج)، رجوع به میان شود.
- ، مابین آوردن، به وسط آوردن: تضمن، در میان خویش آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)،
- ، صفا کردن. (آنندراج)،
- ، ضمان آوردن. (آنندراج)،
- ، میانجی آوردن. (آنندراج)،
- در میان افکندن، بمیان آوردن.
- در میان انداختن، با هم ظاهر و آشکاراکردن. (آنندراج)، مطرح کردن.
- در میان چیزی شدن، در وسط آن قرار گرفتن. در خلال چیزی واقع گشتن. اجتیاف. انغلال. تجوف. توسط. سطه. وسوط. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)، تخلل، لهز، در میان گروهی شدن. (از منتهی الارب)،
- در میان کردن، واسطه کردن. میانجی قرار دادن. توسیط. (دهار) :
مردم آن قصبه چون خود را طاقت مقاومت ندیدند کس در میان کردند و سر به اطاعت او آوردند. (تاریخ سیستان)،
، برآوردن. بیرون کردن:
چون زبانم گرفت خونریزی
همچو شمشیر در میان کردم.
مولوی (از آنندراج)،
- در میان کشیدن، در میان قرار دادن: خطر، ندب، آنچه در میان کشند چون بر چیزی گرو بندند. (دهار)،
- در میان گرفتن، احاطه کردن:
احاطه کرد خط آن آفتاب تابان را
گرفت خیل پری در میان سلیمان را.
صائب.
- در میان نهادن، با هم ظاهر و آشکارا کردن. (آنندراج)، مطرح کردن: اسرار، اکتات، اکتتات، در میان نهادن راز خود را با کسی. (از منتهی الارب)،
، در رهن. در گرو. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری) :
گر میان باشدش بزیر قبا
خرقۀ بند، در میان باشد.
کمال خجندی.
، حاجز. حد. مرز. فصل مشترک. مرز مشترک: مشایخ در میان آمدند و قرار دادند که هیرمند در میان باشد از این سو. (تاریخ سیستان) ، در مد نظر، در بین. در اثناء، درون، در پیش، فاصله، پسین. آخرین. (ناظم الاطباء) ، میانه. (ناظم الاطباء) ، واسطه. میانجی.
- در میان شدن، میانجی شدن: و علت مرض عزم مراجعت کرد و سفرا در میان شدند و سخن مصالحت آغاز کردند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
کیسه و خریطه که از پوست و امثال آن دوزند و بر کمر بندند، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 27هزارگزی شمال خاوری مراغه و 22500گزی شمال خاوری راه ارابه رو مراغه به قره آغاج. هوای آن معتدل و دارای 256 تن سکنه است. آب آن از چشمه سارها و محصول آن غلات، کرچک و نخود است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
یکی از چهار طایفه که در فارس و خوزستان ساکن بودند و در زمان مادها از طریق راهزنی میزیستند. شاهان پارس راضی شده بودند به آنان باج دهند. رجوع به تاریخ کرد ص 163 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
خانوادۀ بلعمیان در قرن چهارم هجری یکی ازمعروف ترین خاندانهای علم و ادب خراسان بود و اسم ایشان در آن زمان نمایندۀ فضل و خرد و دانش پروری رجال بزرگ ایران بوده است. و از این خاندان دو تن شهرتی بسزا دارند یکی ابوالفضل محمد بن عبدالله و دیگری ابوعلی محمد بن محمد بن عبدالله. رجوع به ابوالفضل بلعمی و به بلعمی (ابوعلی....) و شرح احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 503 ومقدمۀ تاریخ بلعمی چ وزارت فرهنگ شود:
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود.
کسائی
لغت نامه دهخدا
(مُلْ لا)
دهی از دهستان برده سره است که در بخش اشترینان شهرستان بروجرد واقع است و 600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گُ مُ)
دهی است از دهستان کلخوران بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع در 4هزارگزی جنوب اردبیل و 2هزارگزی راه شوسۀ خیاو و اردبیل. هوای آن معتدل و دارای 10 تن سکنه است. آب آن از رود و محصول آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ شَ)
دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 174هزارگزی جنوب خاوری قاین. هوای آن گرم و دارای 19 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و مالداری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ)
کنایه از زهره، چنانچه خار عقرب کنایه از بهرام است. (از آنندراج). زهره، چرا که میزان خانه زهره است. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 10هزارگزی شمال خاور دورود در کنار راه مالرو سوزان به سابندان با 250 تن سکنه. آب آن از قنات، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ده کوچکی است از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت، در 187000گزی جنوب خاوری کهنوج و 15000گزی باختر راه مالرو رمشک گابریک. سکنۀ آن 10 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
گل ریز گل پاش گل فشاننده: چون تو درخت دلستان تازه بهار و گل فشان حیف بود که سایه ای بر سرما نگستری. (سعدی)، افشاندن گلها در جشنها مخصوصا ایام نوروز: خونی ز زخم خار پرو بال بلبلان در پای گلبن است گلفشان داغها. (سنجر کاشی)، نوعی آتشبازی گلریز گلریز آتشباز، سرخ چهره: کاشکی برجان شیرین دسترس بودی مرا تا زشادی کردمی بر گلفشانان جان فشان. (معزی)، بیماری سرخک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل ملاط
تصویر گل ملاط
گل لابند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل چکان
تصویر گل چکان
آنکه یا آنچه گل فرو ریزد، درختی است در هند قهوه، نوعی آتشبازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل چیدن
تصویر گل چیدن
گل را از بوته برگرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در میان
تصویر در میان
مابین و وسط، خلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل میزان
تصویر گل میزان
گل تراز، ناهید از ستارگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل ریزان
تصویر گل ریزان
مراسم گلریزی به سر عروس و د اماد یا به سر پهلوان در زورخانه
فرهنگ فارسی معین
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی